گاه نوشته های من

اردکانم مهد علمم جایگاه مردم نیک اخترم من.این وبلاگ حاوی مقالات و تحلیلها و دلنوشته های من می باشد.

گاه نوشته های من

اردکانم مهد علمم جایگاه مردم نیک اخترم من.این وبلاگ حاوی مقالات و تحلیلها و دلنوشته های من می باشد.

سال گذشته را چگونه گذراندید.

انشاء طنز گونه یک دانش اموز ایرانی با عنوان« سال گذشته را چگونه گذراندید»

(به بهانه اعیاد شعبانیه)

قلم بر قلب سفید کاغذ می گذارم و فشار می دهم تا انشاء ام آغاز شود. سال گذشته سال بسیار خوب و پر برکتی بود. سال گذشته پسر خاله ام زیر تریلی یک چـــرخ رفـت و له گـــــــشت و ما در مجلس ترحیمش شرکت کردیم و خیلی میوه و خرما و حلوا خوردیم و خیلی خوش گذشت. ما خیلی خاک بازی کردیم. من هر چی گشـــــــــــــــــتم پــــسرخاله ام را پیــدا نکردم. در آن روز پدرم مرا با بیل زد، بدون بی دلیل! من در پارسال خـــیلی درس خواندم ولی نتـــوانستم قبول شوم و من را از مدرسه به بیرون پرت کردند. پدرم من را به مکانیکی فرستاد تا کـــــــــــار کـنم و اوســــــتای من هر روز من را با زنجیر چرخ می زد و گاهی وقت ها که خیلی عصبانی می شد من را به زمین می بست و دو سه بار با ماشین یکی از مشتری ها از روی من رد می شد. من خیلی در کارهای خانه به مـادرم کمک می کنم. مادرم من را در سال گذشته خیلی دوست می داشت و من را خیلی ماچ می کرد ولی پدرم خیلی حسود است و من را لای در آشـپزحانه می گذاشت. درســــــال گذشته شوهر خواهرم و خواهرم خیلی از هم طلاق گرفتند .در سال گذشته مـا به مسافرت رفتیم و با قطار رفتیم. مــن در کوپه بسیار پدرم را عصبانی کردم و او برای تنبیه من را روی تخت خواباند و تخت را محکـــم بست و من تا صبح همان گونه خوابیدم! پدرم در سال گذشته خیلی سیگار می کشید و مادرم خیلی ناراحت است و هــــــــی به من میگوید: کپی اوغلی، ولی من نمی دانم چرا وقتی مادرم به من فحش می دهــــــد، پدرم عصـبانی می شود! در سال گذشته ما به عـــید دیدنی رفتیم و من حدودا خیـــــلی عیدی جـمع کرده ام، ولی پدرم همه آن ها را از من گرفت و آنتن مـــــــاهواره ای خرید که بسیار بــد آموزی دارد و من نگاه نمی کنم .پــــــدرم در سال گذشته رژیم گرفته بود و هر شب با دوست هایش آب و ماست و خیار می خورند و می خندند، گاهی وقتا هم آب با چیپس و ماست موسیر! راستی یادم رفت پارسال ما با ماشین خودمان داشتیم میرفتیم مسافرت که داداشم می خواست پوست تخمه رو از پنجره بندازه بیرون که یهو یه تریلی از کنار ماشین رد شد و دست داداشم را از بازو قطع کرد و ما همگی خندیدیم. من خیلی سال گذشته را دوست دارم و این بود انشای من ...

نظرات 1 + ارسال نظر
یوسف نیا چهارشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 11:56 http://www.mehvar.com

محمد جان سلام
لینک شما با موفقیت در سایت محور ثبت شد .از این که مارو لایق میزبانی دونستید بینهایت ممنونم .امیدوارم بتونم دوست مفیدی براتون باشم
همچنین از ثبت لینک محور در وبلاگ زیبا و پر محتواتون متشکرم و به دوستی با شما افتخار میکنم
ارادتمند یوسف نیا
www.mehvar.com
آقا انشاء قشنگی نوشتی دمت گرم کلی حال کردیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد