داستانک

یک پیرمرد مزرعه دارمصری در ایالت اوهایو در آمریکا تنها زندگی میکرد و تصمیم داشت مزرعه سیب زمینی خود را شخم بزند ولی این برای یک پیرمرد تنها کار بسیار مشکلی بود .تنها پسر او"عبدل"به اتهام همدستی با تروریست ها در زندان FBI زندانی بود.پیرمرد نامه ای برای پسرش در زندان نوشتو وضعیت سخت خود را به او گفت به این صورت:
پسرم عبدل1من احساس بدی دارم چون به نظر نمیرسه که امسال بتونم سیب زمینی بکارم خیلی پیر شدم و تو هم متاسفانه اینجا نیستی ومطمئنم تو اگر اینجا بودی من هیچ مشکلی نداشتم وتو برای شخم زدن مزرعه به من کمک میکردی.
بعد از چند روز عبدل نامه ای به پدرش نوشت :پدر جان تو رو به خدا قسم اون مزرعه رو شخم نزن من توی اون مزرعه سلاح هایbiologycy پنهان کردهام...ساعت 4 صبح روز بعد پلیس FBI در مزرعه فوق حاضر شدند و برای پیدا کردن سلاحهای biologycy مزرعه را کندند و زیر و رو کردند ولی سلاحی نیافتند!و از پیرمرد عذر خواهی کرده رفتند.
همان روز پیرمرد نامه ای از پسرش دریافت کرد:
پدر جان حالا دیگه میتونی سیب زمینی بکاری این تنها کاری بود که من در این شرایط میتونستم انجام بدم
!!